حضرت جومونگ دامت برکات!

۶/۰۳/۱۳۸۸

آقا ما قرار بود برای این حضرت جومونگ_دامت برکات_یک متنی چیزی بنویسیم و به قولی اعتراض کنیم به صداوسیما که این روزهای بزرگان خودمان را رها کرده و به کوچک های دیگران چسبیده.و انصافا دوستان هم متن های جالب و قشنگی نوشتن و من رو هم قابل اعتماد دانستن در این قضیه که به قولی ما رو هم قاطی آدم حساب کردند!.به هر حال این متنی که من نوشتم و عکسی که مخصوصا خودم برای این متن و با توجه به عنوانش درست کرده بودم،خیلی رنگ و بوی سیاسی گرفت و خط و مشی وبلاگ و کلا این طرح جومونگیسم! را عوض کرد و خودم با خواندن متن دیگر دوستان به این ننگ تاریخی پی بردم و صلاح دانستم آن را پاکش کنم.صد البته که من به بچه هایی که بهشان و به قلمشان اعتماد داشتم گفتم که در این رابطه بنویسند و می دانم که خیلی بهتر از من این کار را می کنند.به هر حال ببخشید.هم بابت نوشته.هم بابت عکسش....به امید روزی که بزرگان این مملکت جایشان روی سر مسئولین باشد.

طعم شیرین زندگی

۶/۰۱/۱۳۸۸



نوزادی و دوست داشتنی.به دیدنت می آیند.به دیدن مادرت می آیند.لپت را می کشند.بالا و پائینت می اندازند و تو با چشمهای وق زده نگاهشان می کنی.نمی فهمی هنوز که زندگی چیست و طعم زندگی را هنوز نچشیدی.بزرگ تر شدی.وقت مدرسه رفتن است.هنوز هم حالیت نشده زندگی چیست و هنوز هم طعم زندگی را نچشیدی.برایت کادو می آورند.جایزه می گیری و مدرسه رفتن برایت تبدیل به یک حس قشنگ می شود.اولین حس زندگیت شاید.باز هم بزرگ تر شدی.تو سر و کله خودت و بقیه می زنی که کنکور داری و درس و درس و درس.روزی هزاربار به زندگی سگی که داری لعنت می فرستی.با هزار بدبختی کنکور قبول می شوی و وارد دانشگاه می شوی.هنوز هم نفهمیدی زندگی چیست و برای چه زندگی می کنی و هنوز هم طعم زندگی را نچشیدی.برایت کادو می آورند.بهت تبریک می گویند.دوران دانشگاه هم تمام می شود و باز هم بزرگ شدی.آنقدر بزرگ که فکر می کنی عاشق شدی و فکر می کنی می توانی پشتوانه زندگی کس دیگری باشی.هنوز هم نتوانستی طعم زندگی را بچشی.در حالی که فکر می کنی توانستی.ولی نتوانستی.ازدواج می کنی.برایت کادو می آورند.بهت تبریک می گویند.گاهی هم بهت تسلیت می گویند!.بزرگ می شوی.بچه دار شدی.مسئولیتت دو برابر شده.هزینه های زندگی با کار و بارت همخوانی ندارد و باز هم برگشتی به چند سال قبل و زمان کنکور.روزی هزاربار به زندگی سگی که داری لعنت می فرستی.برایتان کادو می آورند.برای بچه هم می آورند.گل می آورند.تبریک می گویند.ولی تو هنوز هم طعم شیرین زندگی را نچشیدی.حس پدری را داری ولی نمی توانی از زندگیت لذت ببری.بزرگ می شوی.بچه ات بزرگ می شود.مدرسه می رود.دانشگاه می رود.ازدواج می کند.برایش کادو می برند.برایتان گل می آورند.بهت تبریک می گویند.اشک می ریزی.روزی هزاربار به زندگی سگی که داری لعنت می فرستی.هنوز هم نتوانستی طعم شیرین زندگی را بچشی.بزرگ می شوی.میانسال می شوی.بازنشست می شوی.برایت گل می آورند.کادو می آورند.تبریگ می گویند.باز هم روزی هزاربار به زندگی سگی که داری لعنت می فرستی.هنوز هم نتوانستی طعم شیرین زندگی را بچشی.بچه ات بزرگ می شود.تو پیرتر می شوی.نوه دار می شوی.باز هم سیل کادو و گل و تبریکات و اشک های پدربزرگ امروز.خیلی پیر شدی.از پس خودت بر نمی آیی.بچه عصای دست نمی شود که.خانه ی سالمندان می شود آخر و عاقبت کادو و گل و تبریکات و افتخارات روزافزون زندگیت.تنها هم سخن و هم نشین هایت پیرمردها و پیرزن های نحیف و رنجور اینجا هستند و برگ های خشک شده ی کف حیاط.به دیدنت می آیند.سالی یک بار.دو بار.برایت گل می آورند.اینجاست که طعم شیرین زندگی را می چشی.اینجاست که از زنده بودنت لذت می بری.گلی که نوه ات برایت آورده....بچه ات برایت آورده....و خنده ای که روی لب آن هاست....زندگی به همین سادگی است....

زندگی را مزه مزه کنیم....حتی اگر تلخ است.

گشته خزان نوبهار من،بهار من
رفت و نیامد نگار من،نگار من
سپری شد شب جدایی به امیدی که تو بیایی
آخر ای امید قلبم با من از چه بی وفایی
.
.
.
دانلود
هفته پیش تو ترافیک میدان تجریش پیرمردی سریع پرید به پاک کردن شیشه ماشین.با دست اشاره کردم که بدتر کثیفش نکن و 500تومان بهش دادم...تو راه بهش فکر کردم و گشتم تو آهنگ ها و این آهنگ بالایی رو آوردم و گوشیدم....دلم کباب خواست براش!

نبض ساعت

۵/۲۷/۱۳۸۸

ساعت دیواری بزرگ پاندول دار راس ساعت ۱۲.۳۰ ظهر گیر کرده.خوابیده.نبضم یک در میان می زند.نفس هایم به شماره افتاده و بوی مرگ فضای خانه را پر کرده.مجموعه ای از اصوات موهوم در سرم می پیچد و زنگ می زند و با هر زنگ زدنش پنداری پتکی را محکم بر مغزم می کوبد.لکه ی سیاهی جلوی دیدگانم را گرفته.مجال نمی دهد تماشا کنم سیاهی های دنیا را.فردی بلند قامت و زیبا رو را می بینم.مدت هاست با من هم خانه شده.دقیقا از ۸ روز پیش.راس ساعت ۱۲.۳۰ ظهر.زنگ خانه به صدا درآمد.درب را باز کردم.صدای زنگ درب،در گوشم پیچید و پیچید.با لباسی مندرس و پاره و پوره دیدم فردی را که حالا با لباسی تر و تمیز سفید در خانه ام می پلکد.لباسی سفید تر از برف.کمی که فکر می کنم می بینم دوستش دارم.حرف نمی زند.فقط و فقط گوش می کند.نگاهش خیره نیست.حس دارد.حسی که می گوید او یک ژنده پوش مادرزاد نیست!.آه....دایره افکارم لحظه به لحظه محدود تر می شود.آدم عجیبی است.به چشم بر هم زدنی از این اتاق به اتاق دیگر می رود.آه.....دایره تخیلاتم لحظه به لحظه وسیع تر می شود.اما ژنده پوش یک توهم نیست.توهمی از سر یک مستی سرخوشانه یا یک نعشگی بعد از دود کردن مثقالی تریاک فرد اعلا.بدون ذره ای ناخالصی!.تشنگی عجیبی مرا فرا گرفته.قدم از قدم برداشتن هم برایم سخته شده.ژنده پوش که پنداری افکارم را هم تسخیر کرده با لیوانی پر از آب،آبی زلال بالای سرم می نشیند.نگاهم به ساعت دیواری بزرگ پاندول دار می افتد.راست ۱۲.۳۰ ظهر هشت روز قبل.روز مرگ من.روزی که نبض ساعت دیواری بزرگ پاندول دار برای همیشه ایستاد....


نبض که بایستد همه چیز تعطیل شده است.خیلی تلاش نکن.دست و پا هم نزن.تقلا نکن و حرف مفت هم نزن....بنشین و گذر زمان را ببین.


خودم می دونم قبلا نوشتم....پس مرسی.


همیشه،همیشه،همیشه به خودم می گم کاش این کار رو نکرده بودم.کاش این حرف رو نزده بودم.کاش این گه رو نخورده بودم....


وقتی دستت رو دور کمرم حلقه کردی و محکم من رو چسبیدی و از ته دل گفتی دوست دارم،وقتی دستم رو دور گردنت حلقه کردم و نگاهت رو دیدم....برای یک لحظه از زمین فاصله گرفتم...

خاطره

۵/۲۲/۱۳۸۸

خاطرات خوب یا بد،اسمشان خاطره است.حرفشان حرف گذشته است و یادشان یاد قبل ترهای ما.گاهی وقت ها دوست می دارم خاکی را که روی یک عکس کهنه نشسته و گاهی دوست می دارم برگردم به روزهای آن عکس و گاهی دوست می دارم قبل تر از آن عکس را.زندگی ما پر شده از خاطرات.خاطراتی که برای من یک جاذبه ی خیلی عجیبی دارد.با خاطرات زندگی می کنم و نمی دانم خوب است یا بد،زندگی کردن با این خاطرات.امیدوارم روزی که تبدیل به یک خاطره می شوم،روزی که عکسم می رود روی لبه ی شومینه،روزی که گرد و خاک عکسم را پاک می کنند،کسی باشد که از ته دل بگوید:"کاش بودی و کاش بودم".....

دیروز روز خوبی برای من نبود.از یک چیزی خیلی غصه خوردم.همان غصه ای که حتی موقعی که 2روز پیش با تو بودم خوردم.نتونستم غصه نخورم و به دلداریهات توجهی نکردم.حتی وقتی دستت تو دستم بود....غصه خوردم.

این عکس من را می برد به دوران قشنگ کودکی.یادش به خیر.این عکس را تو متل قو کلاردشت گرفتیم.آدمای این عکس الآن واسه خودشون آدم حسابی شدند....یادش به خیر.

برگ برنده

۵/۱۸/۱۳۸۸

حکایت این روزها و حکایت روزهای قبل و روزهای پیش رویم.حکایت ثانیه های قابل تامل و حکایت تمام روزهایی که برگ برنده زندگی من بوده اند.بگو ساعت شنی دنیا بایستد.بگو قطار ساعت 10:10 بایستد.بگو تاکسی در راه نماند و سر موقع برسد.بگو هوا بارانی نباشد و زمین خیس نباشد...چرا راه دور؟...به خودت بگو بایستی...تا من جا نمانم...تا دست کم یکی از برگ های برنده را رو کنم.


سنگ روی سنگ نمی ماند اگر یک دانه از شن های ساعت شنی آن وسط مسط ها گیر کند

حالا که شب ها تا 5صبح بیدارم...حالا که...

این آهنگ رو تو وبلاگ قبلی گذاشته بودم.خیلی انگاری استقبال شد ازش.125بار ازش دانلود شد.گفتم بد نیست اینجا یک بار دیگه بذارمش.....یاد قرمز به خیر


عاشقم من،عاشقی بی قرارم

کس ندارد،خبر از دل زارم

.

.

.

دانلود