نبض ساعت

۵/۲۷/۱۳۸۸

ساعت دیواری بزرگ پاندول دار راس ساعت ۱۲.۳۰ ظهر گیر کرده.خوابیده.نبضم یک در میان می زند.نفس هایم به شماره افتاده و بوی مرگ فضای خانه را پر کرده.مجموعه ای از اصوات موهوم در سرم می پیچد و زنگ می زند و با هر زنگ زدنش پنداری پتکی را محکم بر مغزم می کوبد.لکه ی سیاهی جلوی دیدگانم را گرفته.مجال نمی دهد تماشا کنم سیاهی های دنیا را.فردی بلند قامت و زیبا رو را می بینم.مدت هاست با من هم خانه شده.دقیقا از ۸ روز پیش.راس ساعت ۱۲.۳۰ ظهر.زنگ خانه به صدا درآمد.درب را باز کردم.صدای زنگ درب،در گوشم پیچید و پیچید.با لباسی مندرس و پاره و پوره دیدم فردی را که حالا با لباسی تر و تمیز سفید در خانه ام می پلکد.لباسی سفید تر از برف.کمی که فکر می کنم می بینم دوستش دارم.حرف نمی زند.فقط و فقط گوش می کند.نگاهش خیره نیست.حس دارد.حسی که می گوید او یک ژنده پوش مادرزاد نیست!.آه....دایره افکارم لحظه به لحظه محدود تر می شود.آدم عجیبی است.به چشم بر هم زدنی از این اتاق به اتاق دیگر می رود.آه.....دایره تخیلاتم لحظه به لحظه وسیع تر می شود.اما ژنده پوش یک توهم نیست.توهمی از سر یک مستی سرخوشانه یا یک نعشگی بعد از دود کردن مثقالی تریاک فرد اعلا.بدون ذره ای ناخالصی!.تشنگی عجیبی مرا فرا گرفته.قدم از قدم برداشتن هم برایم سخته شده.ژنده پوش که پنداری افکارم را هم تسخیر کرده با لیوانی پر از آب،آبی زلال بالای سرم می نشیند.نگاهم به ساعت دیواری بزرگ پاندول دار می افتد.راست ۱۲.۳۰ ظهر هشت روز قبل.روز مرگ من.روزی که نبض ساعت دیواری بزرگ پاندول دار برای همیشه ایستاد....


نبض که بایستد همه چیز تعطیل شده است.خیلی تلاش نکن.دست و پا هم نزن.تقلا نکن و حرف مفت هم نزن....بنشین و گذر زمان را ببین.


خودم می دونم قبلا نوشتم....پس مرسی.


همیشه،همیشه،همیشه به خودم می گم کاش این کار رو نکرده بودم.کاش این حرف رو نزده بودم.کاش این گه رو نخورده بودم....


وقتی دستت رو دور کمرم حلقه کردی و محکم من رو چسبیدی و از ته دل گفتی دوست دارم،وقتی دستم رو دور گردنت حلقه کردم و نگاهت رو دیدم....برای یک لحظه از زمین فاصله گرفتم...

7 دیدگاه:

مانليا گفت...

گه خوردن كه خيلي حال ميده.شايد تو اون زمان بگي بدبخت شدم و ازينا.ولي بعدا ميشيني كلي مي خندي به خودت كه چقدر فكر و خيال مي كردي.چقدر شيطوني و اسكل بازي و البته احمقانه بازي در ميووردي!
حال ميده كه....تازه يه چيزي هم بايد باشه كه ازش درس بگيري براي آينده.
انسان جايزه الخطاست برادر!

مهرنوش گفت...

دقيقا اين روزا اين طوري شدم . . .

ي چيزي ميگم عين سگ پشيمون ميشم !

سينا گفت...

ديدم ديدم يه "مبين.م" ديدم.

خوشحالم كه دوباره ميتونم نوشته هات رو بخونم...

دلفین چپ دست گفت...

الان واقعا درکت می کنم
خوب دیگه فرار همیشه موفقیت آمیز نیست
این بنده خدای بالایی هم یه نمونشه

papary گفت...

قبلا ننوشته بودیش؟ (چشمک)
با اینکه خونده بودمش قبلا اما بازم شیرین بود

مانليا گفت...

دعوت رسمي مي كنيم

سایه گفت...

سلام. ما که نخونده بودیم...پس خیلی قشنگ بود. ولی مانلیا جان بعضی کارا خنده نداره ها..........