اشباح پشت پنجره

۵/۰۹/۱۳۸۸

شانزده سال از شروع زندگی شان گذشته بود که تیمور ، پری را به خیانت متهم کرد.خیلی زود و فقط چند روز بعد از ازدواج ، پری فهمید بر خلاف ظاهر فریبنده و قابل اعتماد تیمور ، با جسدی بی روح و بی احساس ازدواج کرده است. در خانه ی تیمور تنهایی بیشتر از همیشه آزارش می داد پیش از این هرگز در کنار یک نفر آنقدر احساس تنهایی نکرده بود. به همین دلیل پریزاد را حامله شد و بخشی از وجود تیمور را درون بدنش پرورش داد تا بدنیا بیاید و او را از تنهایی نجات بدهد. ولی با باردار شدن نه تنها ناراحتی های او کمتر نشد که دردی بر دردهای دیگرش اضافه شد ، حالا دو تیمور او را رنج می دادند یکی بیرون از بدنش روح او را شکنجه می کرد و دیگری که پری ناچار بود او را در بدن خود حمل کند ، جسم اش را عذاب می داد. تا در یک روز بهاری که زمین بعد از تحمل سرمای زمستان دوباره تنفس می کرد ، وقتی فاصله

تکرار دردها کمتر و تناوب دردها بیشتر شد نوزاد با رنج زیاد و دردی طولانی متولد شد.با آمدن هر بهار خاطره رنج ها و دردها دوباره زنده می شد و پریزاد با گذشت زمان هر روز بزرگتر و زیبا می شد و شباهت کمتری به تیمور پیدا می کرد.

پری پشت پنجره می نشست و به کوچه و آدم ها نگاه می کرد. رهگذران را می دید که گوشه ی خیابان و زیر درختهای کوچه می ایستند و با هم درد دل می کنند. می دانست که تیمور از آدمها و حضورشان بیزار است و پریزاد که بر خلاف پدر از تنهایی بیزار است ممکن بود هر ساعت و هر روز با یکی از همین آدمها که مورد نفرت تیمور بودند ، در گوشه ای مخفیانه طرح دوستی بریزد آنوقت تیمور هم خبردار شود و بدتر از همه ی اینها ممکن بود او فردی مهاجم باشد و به پریزاد آسیب بزند، ترس او بیشتر از این بود که از چیزی بی خبر بماند برای پریزاد اتفاقی بیفتد. نمی توانست درباره ی ترس هایش با تیمور حرف بزند فاصله میان او و تیمور فاصله ی میان زمین بود تا خدا. تیمور خدای خانه بود و پری بنده ی کوچک و ناچیزی در برابر او که اگر فرمان نمی برد خدای خانه شبیه همه ی خدایان دیگر سنگدل و قهار می شد و در دنیا هیچ چیز از قلب او سخت تر نبود. از طرفی پری دلش نمیخواست دخترش هم مانند خودش اسیر دنیایی باشد که دور تا دورش دیوار است و جیره بندی احساس است. فکر میکرد در کودکی از همه می شنید که نه باید اسیر کرد و نه باید اسیر شد همانطور که کنار پنجره نگاهش را به کوچه می دوخت سئوالهای بی جواب مثل حباب های آب جوش در سرش جا به جا می شدند. با آنکه مراقب همه ی اتفاقات دور و برش بود سرانجام ترس هایش حقیقت پیدا کرد.پریزاد یک روز زودتر از همیشه از مدرسه می آمد همراه کسی که پری او را نمی شناخت! غریبه ای بلند قد با هیکلی که به نظر پری غول آسا می آمد. غریبه عینک ذره بینی روی صورتش داشت. پیش از آنکه پری بتواند پنجره را باز کند آنها پشت دیوارخانه ها از نظر او ناپدید شدند.چندان طولی نکشید که پریزاد دوباره برگشت. مقنعه از روی سرش سُر خورده بود و پله ها را دوتا یکی بالا می آمد. پشت در منتظر شد و مثل تیری که از کمان پرتاب شده باشد پرید داخل خانه. کوله پشتی اش را انداخت گوشه ی اتاق دکمه های روپوش خاکستری را تند تند باز کرد و گفت:


- مامان ، ما رو می دیدی ؟


- آره ، اون آدم ِ گنده کی بود ؟


- همسایه ی تازه مون . . .


- همسایه؟ تا حالا اونو اینجا ندیده بودم


- آپارتمان روبرو شماره 13 طبقه ی آخر ، باور می کنی نویسنده است


سکوتی سنگین در فضای خانه سایه انداخت


پری سکوت را شکست:

- قرار نیست که بازهم ببینیش ؟

پریزاد دلگیر گفت:


- یعنی نباید ببینم ؟

پریزاد پر از شور و حرارتی وصف ناشدنی بود. پری می خواست بلند بگوید نه ولی دهانش را باز نکرد ذهنش پر از خطوط درهم و تیره شده بود، نمیتوانست به او بگوید که خشم پدرت مانند خشم خداوند است، اگر شعله ور شود هیچ کس از آتشش در امان نمی ماند.تا یکسال قبل ، روزها و هفته ها و ماه ها همه چیز شبیه هم بود، یکنواخت و خسته کننده اول بیدار شدن از خواب بود و بعد اداره رفتن تیمور و بیدار کردن پریزاد و مدرسه رفتن اش و بعد فکر کردن به آرزوهای کوچک محال که شروع می شد و دیگر رهایش نمی کرد و نشستن پشت پنجره و زندگی را از پشت شیشه ی بارانی تماشا کردن. ولی ناگهان همه چیز زیر و رو می شد، وقتی پریزاد از او دور بود. انگار حس تازه ای به حواس مادرانه اش اضافه شده باشد افکار و احساسات پریزاد را از هر فاصله ای حس می کرد و میخواند. خودش پریزاد می شد و قلب پریزاد در سینه اش می تپید.وقتی به آیینه نگاه میکرد پریزاد را مقابل خودش می دید که ایستاده با موهای سیاه بلند و گونه ها ی سرخ و چشمان درشت و براق. بدنش گرم و پر التهاب است و قلبش به شدت می تپد ، و می گوید: "غریبه ای بیرون منتظر من است، دیگر نمی توانم منتظر بمانم". بیرون باران تندی می بارید، عطر تندی از آسفالت خیس کوچه و برگ های خیس درختان از شکاف پنجره ها به داخل خانه می زد. پری از پشت قطره های باران روی شیشه پنجره نیم نگاهی به کوچه می انداخت وقتی باران می آمد هیچ کس را در کوچه نمی شد دید به جز چترهای باز بزرگ سیاه و براق که قطرات آب از دور و برشان سر می خورد و روی زمین می چکید، پری انگشتش را روی شیشه می کشید و بخار شیشه را پاک می کرد. فکر می کرد انگار همین دیروز بود که پریزاد دختر کوچکی بود با بارانی قرمز و موهای لخت و صاف که از راه کوتاه میان خانه تا مدرسه میترسید. همان مدرسه ای که او را از کودکی اش جدا کرد. همان مدرسه ای که پیش از همه باو آموخت دستمال سه گوش را باید زیر گلویش سفت گره بزند تا کسی برق موهای سیاه اش را میان سایه روشن کوچه نبیند و اگر قرار است ببیند در خفا ببیند و بی خبری و سادگی را از او گرفت.آن روز هر چه منتظر شد پریزاد از سر کوچه پیدایش نشد هوا هم مثل شب تاریک بود و توی خیابان چراغ های مهتابی را روشن کرده بودند .پری طول کوچه را هزار بار جستجو کرد ولی هیچ کسی را ندید که بیاید و شبیه پریزاد باشد. چراغ اتاق را خاموش کرد تا بیرون را بهتر ببیند. پشت مالیخولیای پنجره قلب اش خبر اتفاق ناخوشایندی می داد و نگاهش سرگردان میان درختان کوچه و دیوارهای آجری خانه ها هر طرف دنبال پریزاد می گشت. یاد حرفهای پر حرارت پریزاد افتاد "آپارتمان روبرو شماره ی سیزده" . . . نگاهش به قاب پنجره ی آپارتمان مقابل کشانده شد حرکت آرام سایه ی باریک دختری را دید با موهای صاف و دم اسبی که پشت پرده های تور سفید در کنار پیکری درشت مانند اشباح در اتاق حرکت می کردند. دیگر دلش طاقت نیاورد زندگی اش تمام می شد اگر درباره ی آنچه می دید ساکت می ماند. نتوانست یکجا آرام بگیرد فکر کرد باید حق ساکن آپارتمان شماره ی 13 را که می خواهد پریزاد را از خانه اش بدزدد کف دستش بگذارماحساس کرد 13 ، نشانه ای شوم از اتفاقی مخوفی بود که در شرف وقوع است ولی هنوز نمی دانست آن اتفاق کی و چگونه خواهد افتاد. . . سیلی از اضطراب میان رگهایش دوید و صورتش برافروخته شد با عجله روپوش کرم رنگ را پوشید و شال سفید را روی موهایش انداخت دسته ی کلید را از روی جا کلیدی قاپید و به طرف در حمله برد.نفهمید چطور از خانه بیرون آمد و در یک چشم بهم زدن خودش را رساند به در چوبی آپارتمان روبرو. خانه ای که غریبه ی غول پیکر آنجا زندگی می کرد.آمده بود که قیمتی ترین چیز زندگیش را از کسی که هرگز نمی شناخت و ندیده بود پس بگیرد وقتی دوباره نفس اش را که در سینه حبس شده بود بیرون داد جلوی در واحد شش ایستاده بود و با انگشتش زنگ در را فشار می داد. در خانه باز شد. عطری مانند قهوه و کندر و عود ملایم از خانه بیرون زد.صدای قطعه موسیقی"فلوت جادویی" موتسارت شنیده میشد. همان مرد گنده با چهره ای متبسم پشت در ایستاده بود و از پشت شیشه ی قطور عینکش با چشمانی نافذ به او نگاه می کرد. داخل خانه همه چیز کامل بود. یک راهروی طولانی که اتاق را به مهمانخانه متصل می کرد و وسائل با دقت زیاد چیده شده بود، گلدانهای بنجامین با برگهای سبز و رگهای سفید مقابل پرده های توری در تقابل با رنگ سوخته ی چوبِ کتابخانه ای بود که دیوار شرقی اتاق را پوشانده بود و تعداد زیادی کتاب قطور ردیفِ قفسه هایش را پر کرده بودند. چوب راحتی های کرم ، همرنگ کتابخانه و چند قاب نقاشی با آبرنگ به دیوار سفید رنگ روحی گرمتر می داد آنجا توی مهمانخانه ی کوچک پریزاد طوری روی زمین نشسته بود که گویی مقابل محراب نشسته باشد و برقی در نگاهش بود که پری قبلا آن را ندیده بود . خانه معبدی کوچک بود. غریبه با فنجانی شیر و قهوه آمد و با گرمی و احترام او را تعارف به نشستن کرد. شبیه همه چیزهای داخل خانه خیلی زود ارتباط میان آنها رنگ آرامش و نزدیکی به خود گرفت.وقتی پری به خودش آمد، در قاب پنجره ی خانه ی مرد غریبه ایستاده بود و به خانه ی خودشان نگاه می کرد. همان مکانی که لحظاتی قبل توانسته بود از آن جا پریزاد را ببیند. چراغ اتاق پری روشن بود و پرده تکان می خورد عرقی سرد بر پیشانی او نشست . در پس غبار شیشه ها تیمور پشت پنجره ایستاده بود و به او نگاه میکرد و چهره اش خشم آلود و غضبناک بود.

*دیروز 8 امرداد 1388 در بهشت زهرا روز قشنگی بود.خیلی.فیلم را خودم گرفتم


باغ آلبالو

۵/۰۷/۱۳۸۸

باغ آلبالوی جلوی عمارت را که می بینم،سر می خورم به دوران کودکی.خنده ها.بازی ها.دعواهای الکی و آشتی های شیرین.کتک خوردن های مصلحتی از آقابزرگ.آقابزرگی که حالا فقط با مشتی از این خاطرات برای من زنده است.حالا این عمارت و این باغ آلبالوی پیر را کسی نیست که تر و خشک کند!.هم صحبت در و دیوار عمارت و درخت های باغ،برگ های زرد و خشکی شدند که پائیز هر سال روی هم می افتند و کسی نیست که آن ها را بسوزاند.حتی سیمین.دختر کوچولو و ریزه میزه ای که با مادرش در اتاقک کوچکی ته باغ زندگی می کردند.همبازی همیشگی ما.هم صحبت روزهای نوجوانی و شیطنت های همان روزها.هر وقت در این سال ها حرف از سیمین می شد به یک طریقی بحث را عوض می کرد مادرم.حالا که بعد از ماجراهای زیاد از حبس آزاد شدم،در و دیوار باغ با من غریبی می کنند.برگ ها هم حتی من را نمی شناسند.دیگر خبری از غروب های خنک تابستان نیست که دور حوض بدویم و بخندیم و بخندیم و بخندیم.اینجا غروب تابستانش هم داغ است.اینجا کسی منتظر من نبود.حتی سیمین..
*گاهی خاطرات سوخته و خاک گرفته هم دوست داشتنی می شوند.حتی اگر مزه سوختگی اش حالت را به هم بزند.

سلام

۵/۰۶/۱۳۸۸

سلام دوستان عزیزم.
به خاطر بعضی از مسائل و یک سری مشکلات شخصی نوشتن در بلاگفا را بوسیدم و گذاشتم کنار.خیلی خوشحالم که به خانواده بلاگر پیوستم.سعی می کنم اینبار بهتر از قبل بنویسم.

*من نتوانستم آرشیو بلاگفا را به اینجا منتقل کنم.آیا اصلا میشه؟راهی هست؟دوستانی که با بلاگر کار می کنند اگر کمک کنند ممنون میشم.