سپیدی شب...

۶/۱۸/۱۳۸۸

گاهی سفیدی یک صفحه کاغذ تو را به وجد می آورد که بنویسی امّا نوشتن بر صفحه سپید مشکل است و وحشت آور از اینکه حضور فیزیکی افکارت را ببینی.سیاهی شبهای من همیشه لوحی بی لک بوده اند برای نوشته های سپیدم. نامه های شبانه ای که حروف و خطوطش در تاریکی بسته بودن چشمانم بر صفحه ای سیاه از راست به چپ رژه می روند. اندکی خواب را برایم پریشان می کنند امّا خودشان آرام آرام به عمق تاریکی می روند و محو میشوند. شاید در گوشه ای از ضمیر ناخود آگاهم آرام میگیرند یا شاید هم از پنجره اتاق به بیرون میریزند.نمیدانم.....همین
_____________________________________________
نبودم...بودم؟!...نمی دانم....نپرس!
_____________________________________________
خیلی به این فکر می کردم که چرا رزمنده های جنگ و یا انقلابی های دو آتشه دلشان برای زمان جنگیدنشون تنگ می شود.می پرسیدم آیا برای خون و گلوله و ترس دلشون تنگ می شود....حالا به جواب سوالم رسیدم....دلم برای جنگیدن هایمان تنگ شده....برای مشت های گره شده و گلوله و خون....برای بوی باروت و اشک آور....حتی برای آن یگان ویژه و بسیجی بی پدر!
________________________________________
گلمراد گریه می کنه!......