
باغ آلبالوی جلوی عمارت را که می بینم،سر می خورم به دوران کودکی.خنده ها.بازی ها.دعواهای الکی و آشتی های شیرین.کتک خوردن های مصلحتی از آقابزرگ.آقابزرگی که حالا فقط با مشتی از این خاطرات برای من زنده است.حالا این عمارت و این باغ آلبالوی پیر را کسی نیست که تر و خشک کند!.هم صحبت در و دیوار عمارت و درخت های باغ،برگ های زرد و خشکی شدند که پائیز هر سال روی هم می افتند و کسی نیست که آن ها را بسوزاند.حتی سیمین.دختر کوچولو و ریزه میزه ای که با مادرش در اتاقک کوچکی ته باغ زندگی می کردند.همبازی همیشگی ما.هم صحبت روزهای نوجوانی و شیطنت های همان روزها.هر وقت در این سال ها حرف از سیمین می شد به یک طریقی بحث را عوض می کرد مادرم.حالا که بعد از ماجراهای زیاد از حبس آزاد شدم،در و دیوار باغ با من غریبی می کنند.برگ ها هم حتی من را نمی شناسند.دیگر خبری از غروب های خنک تابستان نیست که دور حوض بدویم و بخندیم و بخندیم و بخندیم.اینجا غروب تابستانش هم داغ است.اینجا کسی منتظر من نبود.حتی سیمین..
*گاهی خاطرات سوخته و خاک گرفته هم دوست داشتنی می شوند.حتی اگر مزه سوختگی اش حالت را به هم بزند.
9 دیدگاه:
سلام. به به . خانه نو مبارک:)
سام
بسيـــــــــــار بسيار مبارك ا باشد !!
خدا رو شكر حداقل اينجا ديگه راحت ميام و ميرم .. سرعت هم خوبه !!
/:ي
لينكت رو گذاشتم گلم ..
باز هم مي ائيم .. !
مبينننننن ؟ شهروز من چطوره ؟
بچم دلش واسه شوهرش تنگ شده ...
خوبه همش حال شما رو مي پرسه :ي
سلام
خوشحالم که هستی....
این خاطره واقعی بود یا داستان؟
سلام دوست عزیز
مبارک ممنونم که آدرس جدید رو اطلاع دادی تا دوباره از مطالب خواندنی ات استفاده کنم
برادر این قسمت دیدگاه رو من تازه تونستم پیدا کنم...بس که کوچولو نوشته شده
آخ جون دوباره بازم داستان های دوست داشتتنیت
حالا که اینجا رو کشف کردم، بابت تبریک برای تولدم ممنون. همیشه کلی دوق میکنم وقتی بهم تبریک میگن برای تولدم. ممنون
میشه لطفا تاریخ تولدت رو بگی؟ دقیقش رو نمیدونم. نمی خوام که حدسی تبریک بگم.
واقعیتش بحث شامه...حالا به روم نیار تو هم! :D
سلام
به به مبارکه!
برادر بلاگفا که خوشکل تر بود.
من الان وقت ندارم داستانت طولانیه-برگشتم میخونم.
ایول تو هم تظاهرات اینا میری پس!خیر ببینی.امروزم رفتی؟
ارسال یک نظر