سپیدی شب...

۶/۱۸/۱۳۸۸

گاهی سفیدی یک صفحه کاغذ تو را به وجد می آورد که بنویسی امّا نوشتن بر صفحه سپید مشکل است و وحشت آور از اینکه حضور فیزیکی افکارت را ببینی.سیاهی شبهای من همیشه لوحی بی لک بوده اند برای نوشته های سپیدم. نامه های شبانه ای که حروف و خطوطش در تاریکی بسته بودن چشمانم بر صفحه ای سیاه از راست به چپ رژه می روند. اندکی خواب را برایم پریشان می کنند امّا خودشان آرام آرام به عمق تاریکی می روند و محو میشوند. شاید در گوشه ای از ضمیر ناخود آگاهم آرام میگیرند یا شاید هم از پنجره اتاق به بیرون میریزند.نمیدانم.....همین
_____________________________________________
نبودم...بودم؟!...نمی دانم....نپرس!
_____________________________________________
خیلی به این فکر می کردم که چرا رزمنده های جنگ و یا انقلابی های دو آتشه دلشان برای زمان جنگیدنشون تنگ می شود.می پرسیدم آیا برای خون و گلوله و ترس دلشون تنگ می شود....حالا به جواب سوالم رسیدم....دلم برای جنگیدن هایمان تنگ شده....برای مشت های گره شده و گلوله و خون....برای بوی باروت و اشک آور....حتی برای آن یگان ویژه و بسیجی بی پدر!
________________________________________
گلمراد گریه می کنه!......

حضرت جومونگ دامت برکات!

۶/۰۳/۱۳۸۸

آقا ما قرار بود برای این حضرت جومونگ_دامت برکات_یک متنی چیزی بنویسیم و به قولی اعتراض کنیم به صداوسیما که این روزهای بزرگان خودمان را رها کرده و به کوچک های دیگران چسبیده.و انصافا دوستان هم متن های جالب و قشنگی نوشتن و من رو هم قابل اعتماد دانستن در این قضیه که به قولی ما رو هم قاطی آدم حساب کردند!.به هر حال این متنی که من نوشتم و عکسی که مخصوصا خودم برای این متن و با توجه به عنوانش درست کرده بودم،خیلی رنگ و بوی سیاسی گرفت و خط و مشی وبلاگ و کلا این طرح جومونگیسم! را عوض کرد و خودم با خواندن متن دیگر دوستان به این ننگ تاریخی پی بردم و صلاح دانستم آن را پاکش کنم.صد البته که من به بچه هایی که بهشان و به قلمشان اعتماد داشتم گفتم که در این رابطه بنویسند و می دانم که خیلی بهتر از من این کار را می کنند.به هر حال ببخشید.هم بابت نوشته.هم بابت عکسش....به امید روزی که بزرگان این مملکت جایشان روی سر مسئولین باشد.

طعم شیرین زندگی

۶/۰۱/۱۳۸۸



نوزادی و دوست داشتنی.به دیدنت می آیند.به دیدن مادرت می آیند.لپت را می کشند.بالا و پائینت می اندازند و تو با چشمهای وق زده نگاهشان می کنی.نمی فهمی هنوز که زندگی چیست و طعم زندگی را هنوز نچشیدی.بزرگ تر شدی.وقت مدرسه رفتن است.هنوز هم حالیت نشده زندگی چیست و هنوز هم طعم زندگی را نچشیدی.برایت کادو می آورند.جایزه می گیری و مدرسه رفتن برایت تبدیل به یک حس قشنگ می شود.اولین حس زندگیت شاید.باز هم بزرگ تر شدی.تو سر و کله خودت و بقیه می زنی که کنکور داری و درس و درس و درس.روزی هزاربار به زندگی سگی که داری لعنت می فرستی.با هزار بدبختی کنکور قبول می شوی و وارد دانشگاه می شوی.هنوز هم نفهمیدی زندگی چیست و برای چه زندگی می کنی و هنوز هم طعم زندگی را نچشیدی.برایت کادو می آورند.بهت تبریک می گویند.دوران دانشگاه هم تمام می شود و باز هم بزرگ شدی.آنقدر بزرگ که فکر می کنی عاشق شدی و فکر می کنی می توانی پشتوانه زندگی کس دیگری باشی.هنوز هم نتوانستی طعم زندگی را بچشی.در حالی که فکر می کنی توانستی.ولی نتوانستی.ازدواج می کنی.برایت کادو می آورند.بهت تبریک می گویند.گاهی هم بهت تسلیت می گویند!.بزرگ می شوی.بچه دار شدی.مسئولیتت دو برابر شده.هزینه های زندگی با کار و بارت همخوانی ندارد و باز هم برگشتی به چند سال قبل و زمان کنکور.روزی هزاربار به زندگی سگی که داری لعنت می فرستی.برایتان کادو می آورند.برای بچه هم می آورند.گل می آورند.تبریک می گویند.ولی تو هنوز هم طعم شیرین زندگی را نچشیدی.حس پدری را داری ولی نمی توانی از زندگیت لذت ببری.بزرگ می شوی.بچه ات بزرگ می شود.مدرسه می رود.دانشگاه می رود.ازدواج می کند.برایش کادو می برند.برایتان گل می آورند.بهت تبریک می گویند.اشک می ریزی.روزی هزاربار به زندگی سگی که داری لعنت می فرستی.هنوز هم نتوانستی طعم شیرین زندگی را بچشی.بزرگ می شوی.میانسال می شوی.بازنشست می شوی.برایت گل می آورند.کادو می آورند.تبریگ می گویند.باز هم روزی هزاربار به زندگی سگی که داری لعنت می فرستی.هنوز هم نتوانستی طعم شیرین زندگی را بچشی.بچه ات بزرگ می شود.تو پیرتر می شوی.نوه دار می شوی.باز هم سیل کادو و گل و تبریکات و اشک های پدربزرگ امروز.خیلی پیر شدی.از پس خودت بر نمی آیی.بچه عصای دست نمی شود که.خانه ی سالمندان می شود آخر و عاقبت کادو و گل و تبریکات و افتخارات روزافزون زندگیت.تنها هم سخن و هم نشین هایت پیرمردها و پیرزن های نحیف و رنجور اینجا هستند و برگ های خشک شده ی کف حیاط.به دیدنت می آیند.سالی یک بار.دو بار.برایت گل می آورند.اینجاست که طعم شیرین زندگی را می چشی.اینجاست که از زنده بودنت لذت می بری.گلی که نوه ات برایت آورده....بچه ات برایت آورده....و خنده ای که روی لب آن هاست....زندگی به همین سادگی است....

زندگی را مزه مزه کنیم....حتی اگر تلخ است.

گشته خزان نوبهار من،بهار من
رفت و نیامد نگار من،نگار من
سپری شد شب جدایی به امیدی که تو بیایی
آخر ای امید قلبم با من از چه بی وفایی
.
.
.
دانلود
هفته پیش تو ترافیک میدان تجریش پیرمردی سریع پرید به پاک کردن شیشه ماشین.با دست اشاره کردم که بدتر کثیفش نکن و 500تومان بهش دادم...تو راه بهش فکر کردم و گشتم تو آهنگ ها و این آهنگ بالایی رو آوردم و گوشیدم....دلم کباب خواست براش!

نبض ساعت

۵/۲۷/۱۳۸۸

ساعت دیواری بزرگ پاندول دار راس ساعت ۱۲.۳۰ ظهر گیر کرده.خوابیده.نبضم یک در میان می زند.نفس هایم به شماره افتاده و بوی مرگ فضای خانه را پر کرده.مجموعه ای از اصوات موهوم در سرم می پیچد و زنگ می زند و با هر زنگ زدنش پنداری پتکی را محکم بر مغزم می کوبد.لکه ی سیاهی جلوی دیدگانم را گرفته.مجال نمی دهد تماشا کنم سیاهی های دنیا را.فردی بلند قامت و زیبا رو را می بینم.مدت هاست با من هم خانه شده.دقیقا از ۸ روز پیش.راس ساعت ۱۲.۳۰ ظهر.زنگ خانه به صدا درآمد.درب را باز کردم.صدای زنگ درب،در گوشم پیچید و پیچید.با لباسی مندرس و پاره و پوره دیدم فردی را که حالا با لباسی تر و تمیز سفید در خانه ام می پلکد.لباسی سفید تر از برف.کمی که فکر می کنم می بینم دوستش دارم.حرف نمی زند.فقط و فقط گوش می کند.نگاهش خیره نیست.حس دارد.حسی که می گوید او یک ژنده پوش مادرزاد نیست!.آه....دایره افکارم لحظه به لحظه محدود تر می شود.آدم عجیبی است.به چشم بر هم زدنی از این اتاق به اتاق دیگر می رود.آه.....دایره تخیلاتم لحظه به لحظه وسیع تر می شود.اما ژنده پوش یک توهم نیست.توهمی از سر یک مستی سرخوشانه یا یک نعشگی بعد از دود کردن مثقالی تریاک فرد اعلا.بدون ذره ای ناخالصی!.تشنگی عجیبی مرا فرا گرفته.قدم از قدم برداشتن هم برایم سخته شده.ژنده پوش که پنداری افکارم را هم تسخیر کرده با لیوانی پر از آب،آبی زلال بالای سرم می نشیند.نگاهم به ساعت دیواری بزرگ پاندول دار می افتد.راست ۱۲.۳۰ ظهر هشت روز قبل.روز مرگ من.روزی که نبض ساعت دیواری بزرگ پاندول دار برای همیشه ایستاد....


نبض که بایستد همه چیز تعطیل شده است.خیلی تلاش نکن.دست و پا هم نزن.تقلا نکن و حرف مفت هم نزن....بنشین و گذر زمان را ببین.


خودم می دونم قبلا نوشتم....پس مرسی.


همیشه،همیشه،همیشه به خودم می گم کاش این کار رو نکرده بودم.کاش این حرف رو نزده بودم.کاش این گه رو نخورده بودم....


وقتی دستت رو دور کمرم حلقه کردی و محکم من رو چسبیدی و از ته دل گفتی دوست دارم،وقتی دستم رو دور گردنت حلقه کردم و نگاهت رو دیدم....برای یک لحظه از زمین فاصله گرفتم...

خاطره

۵/۲۲/۱۳۸۸

خاطرات خوب یا بد،اسمشان خاطره است.حرفشان حرف گذشته است و یادشان یاد قبل ترهای ما.گاهی وقت ها دوست می دارم خاکی را که روی یک عکس کهنه نشسته و گاهی دوست می دارم برگردم به روزهای آن عکس و گاهی دوست می دارم قبل تر از آن عکس را.زندگی ما پر شده از خاطرات.خاطراتی که برای من یک جاذبه ی خیلی عجیبی دارد.با خاطرات زندگی می کنم و نمی دانم خوب است یا بد،زندگی کردن با این خاطرات.امیدوارم روزی که تبدیل به یک خاطره می شوم،روزی که عکسم می رود روی لبه ی شومینه،روزی که گرد و خاک عکسم را پاک می کنند،کسی باشد که از ته دل بگوید:"کاش بودی و کاش بودم".....

دیروز روز خوبی برای من نبود.از یک چیزی خیلی غصه خوردم.همان غصه ای که حتی موقعی که 2روز پیش با تو بودم خوردم.نتونستم غصه نخورم و به دلداریهات توجهی نکردم.حتی وقتی دستت تو دستم بود....غصه خوردم.

این عکس من را می برد به دوران قشنگ کودکی.یادش به خیر.این عکس را تو متل قو کلاردشت گرفتیم.آدمای این عکس الآن واسه خودشون آدم حسابی شدند....یادش به خیر.

برگ برنده

۵/۱۸/۱۳۸۸

حکایت این روزها و حکایت روزهای قبل و روزهای پیش رویم.حکایت ثانیه های قابل تامل و حکایت تمام روزهایی که برگ برنده زندگی من بوده اند.بگو ساعت شنی دنیا بایستد.بگو قطار ساعت 10:10 بایستد.بگو تاکسی در راه نماند و سر موقع برسد.بگو هوا بارانی نباشد و زمین خیس نباشد...چرا راه دور؟...به خودت بگو بایستی...تا من جا نمانم...تا دست کم یکی از برگ های برنده را رو کنم.


سنگ روی سنگ نمی ماند اگر یک دانه از شن های ساعت شنی آن وسط مسط ها گیر کند

حالا که شب ها تا 5صبح بیدارم...حالا که...

این آهنگ رو تو وبلاگ قبلی گذاشته بودم.خیلی انگاری استقبال شد ازش.125بار ازش دانلود شد.گفتم بد نیست اینجا یک بار دیگه بذارمش.....یاد قرمز به خیر


عاشقم من،عاشقی بی قرارم

کس ندارد،خبر از دل زارم

.

.

.

دانلود

اشباح پشت پنجره

۵/۰۹/۱۳۸۸

شانزده سال از شروع زندگی شان گذشته بود که تیمور ، پری را به خیانت متهم کرد.خیلی زود و فقط چند روز بعد از ازدواج ، پری فهمید بر خلاف ظاهر فریبنده و قابل اعتماد تیمور ، با جسدی بی روح و بی احساس ازدواج کرده است. در خانه ی تیمور تنهایی بیشتر از همیشه آزارش می داد پیش از این هرگز در کنار یک نفر آنقدر احساس تنهایی نکرده بود. به همین دلیل پریزاد را حامله شد و بخشی از وجود تیمور را درون بدنش پرورش داد تا بدنیا بیاید و او را از تنهایی نجات بدهد. ولی با باردار شدن نه تنها ناراحتی های او کمتر نشد که دردی بر دردهای دیگرش اضافه شد ، حالا دو تیمور او را رنج می دادند یکی بیرون از بدنش روح او را شکنجه می کرد و دیگری که پری ناچار بود او را در بدن خود حمل کند ، جسم اش را عذاب می داد. تا در یک روز بهاری که زمین بعد از تحمل سرمای زمستان دوباره تنفس می کرد ، وقتی فاصله

تکرار دردها کمتر و تناوب دردها بیشتر شد نوزاد با رنج زیاد و دردی طولانی متولد شد.با آمدن هر بهار خاطره رنج ها و دردها دوباره زنده می شد و پریزاد با گذشت زمان هر روز بزرگتر و زیبا می شد و شباهت کمتری به تیمور پیدا می کرد.

پری پشت پنجره می نشست و به کوچه و آدم ها نگاه می کرد. رهگذران را می دید که گوشه ی خیابان و زیر درختهای کوچه می ایستند و با هم درد دل می کنند. می دانست که تیمور از آدمها و حضورشان بیزار است و پریزاد که بر خلاف پدر از تنهایی بیزار است ممکن بود هر ساعت و هر روز با یکی از همین آدمها که مورد نفرت تیمور بودند ، در گوشه ای مخفیانه طرح دوستی بریزد آنوقت تیمور هم خبردار شود و بدتر از همه ی اینها ممکن بود او فردی مهاجم باشد و به پریزاد آسیب بزند، ترس او بیشتر از این بود که از چیزی بی خبر بماند برای پریزاد اتفاقی بیفتد. نمی توانست درباره ی ترس هایش با تیمور حرف بزند فاصله میان او و تیمور فاصله ی میان زمین بود تا خدا. تیمور خدای خانه بود و پری بنده ی کوچک و ناچیزی در برابر او که اگر فرمان نمی برد خدای خانه شبیه همه ی خدایان دیگر سنگدل و قهار می شد و در دنیا هیچ چیز از قلب او سخت تر نبود. از طرفی پری دلش نمیخواست دخترش هم مانند خودش اسیر دنیایی باشد که دور تا دورش دیوار است و جیره بندی احساس است. فکر میکرد در کودکی از همه می شنید که نه باید اسیر کرد و نه باید اسیر شد همانطور که کنار پنجره نگاهش را به کوچه می دوخت سئوالهای بی جواب مثل حباب های آب جوش در سرش جا به جا می شدند. با آنکه مراقب همه ی اتفاقات دور و برش بود سرانجام ترس هایش حقیقت پیدا کرد.پریزاد یک روز زودتر از همیشه از مدرسه می آمد همراه کسی که پری او را نمی شناخت! غریبه ای بلند قد با هیکلی که به نظر پری غول آسا می آمد. غریبه عینک ذره بینی روی صورتش داشت. پیش از آنکه پری بتواند پنجره را باز کند آنها پشت دیوارخانه ها از نظر او ناپدید شدند.چندان طولی نکشید که پریزاد دوباره برگشت. مقنعه از روی سرش سُر خورده بود و پله ها را دوتا یکی بالا می آمد. پشت در منتظر شد و مثل تیری که از کمان پرتاب شده باشد پرید داخل خانه. کوله پشتی اش را انداخت گوشه ی اتاق دکمه های روپوش خاکستری را تند تند باز کرد و گفت:


- مامان ، ما رو می دیدی ؟


- آره ، اون آدم ِ گنده کی بود ؟


- همسایه ی تازه مون . . .


- همسایه؟ تا حالا اونو اینجا ندیده بودم


- آپارتمان روبرو شماره 13 طبقه ی آخر ، باور می کنی نویسنده است


سکوتی سنگین در فضای خانه سایه انداخت


پری سکوت را شکست:

- قرار نیست که بازهم ببینیش ؟

پریزاد دلگیر گفت:


- یعنی نباید ببینم ؟

پریزاد پر از شور و حرارتی وصف ناشدنی بود. پری می خواست بلند بگوید نه ولی دهانش را باز نکرد ذهنش پر از خطوط درهم و تیره شده بود، نمیتوانست به او بگوید که خشم پدرت مانند خشم خداوند است، اگر شعله ور شود هیچ کس از آتشش در امان نمی ماند.تا یکسال قبل ، روزها و هفته ها و ماه ها همه چیز شبیه هم بود، یکنواخت و خسته کننده اول بیدار شدن از خواب بود و بعد اداره رفتن تیمور و بیدار کردن پریزاد و مدرسه رفتن اش و بعد فکر کردن به آرزوهای کوچک محال که شروع می شد و دیگر رهایش نمی کرد و نشستن پشت پنجره و زندگی را از پشت شیشه ی بارانی تماشا کردن. ولی ناگهان همه چیز زیر و رو می شد، وقتی پریزاد از او دور بود. انگار حس تازه ای به حواس مادرانه اش اضافه شده باشد افکار و احساسات پریزاد را از هر فاصله ای حس می کرد و میخواند. خودش پریزاد می شد و قلب پریزاد در سینه اش می تپید.وقتی به آیینه نگاه میکرد پریزاد را مقابل خودش می دید که ایستاده با موهای سیاه بلند و گونه ها ی سرخ و چشمان درشت و براق. بدنش گرم و پر التهاب است و قلبش به شدت می تپد ، و می گوید: "غریبه ای بیرون منتظر من است، دیگر نمی توانم منتظر بمانم". بیرون باران تندی می بارید، عطر تندی از آسفالت خیس کوچه و برگ های خیس درختان از شکاف پنجره ها به داخل خانه می زد. پری از پشت قطره های باران روی شیشه پنجره نیم نگاهی به کوچه می انداخت وقتی باران می آمد هیچ کس را در کوچه نمی شد دید به جز چترهای باز بزرگ سیاه و براق که قطرات آب از دور و برشان سر می خورد و روی زمین می چکید، پری انگشتش را روی شیشه می کشید و بخار شیشه را پاک می کرد. فکر می کرد انگار همین دیروز بود که پریزاد دختر کوچکی بود با بارانی قرمز و موهای لخت و صاف که از راه کوتاه میان خانه تا مدرسه میترسید. همان مدرسه ای که او را از کودکی اش جدا کرد. همان مدرسه ای که پیش از همه باو آموخت دستمال سه گوش را باید زیر گلویش سفت گره بزند تا کسی برق موهای سیاه اش را میان سایه روشن کوچه نبیند و اگر قرار است ببیند در خفا ببیند و بی خبری و سادگی را از او گرفت.آن روز هر چه منتظر شد پریزاد از سر کوچه پیدایش نشد هوا هم مثل شب تاریک بود و توی خیابان چراغ های مهتابی را روشن کرده بودند .پری طول کوچه را هزار بار جستجو کرد ولی هیچ کسی را ندید که بیاید و شبیه پریزاد باشد. چراغ اتاق را خاموش کرد تا بیرون را بهتر ببیند. پشت مالیخولیای پنجره قلب اش خبر اتفاق ناخوشایندی می داد و نگاهش سرگردان میان درختان کوچه و دیوارهای آجری خانه ها هر طرف دنبال پریزاد می گشت. یاد حرفهای پر حرارت پریزاد افتاد "آپارتمان روبرو شماره ی سیزده" . . . نگاهش به قاب پنجره ی آپارتمان مقابل کشانده شد حرکت آرام سایه ی باریک دختری را دید با موهای صاف و دم اسبی که پشت پرده های تور سفید در کنار پیکری درشت مانند اشباح در اتاق حرکت می کردند. دیگر دلش طاقت نیاورد زندگی اش تمام می شد اگر درباره ی آنچه می دید ساکت می ماند. نتوانست یکجا آرام بگیرد فکر کرد باید حق ساکن آپارتمان شماره ی 13 را که می خواهد پریزاد را از خانه اش بدزدد کف دستش بگذارماحساس کرد 13 ، نشانه ای شوم از اتفاقی مخوفی بود که در شرف وقوع است ولی هنوز نمی دانست آن اتفاق کی و چگونه خواهد افتاد. . . سیلی از اضطراب میان رگهایش دوید و صورتش برافروخته شد با عجله روپوش کرم رنگ را پوشید و شال سفید را روی موهایش انداخت دسته ی کلید را از روی جا کلیدی قاپید و به طرف در حمله برد.نفهمید چطور از خانه بیرون آمد و در یک چشم بهم زدن خودش را رساند به در چوبی آپارتمان روبرو. خانه ای که غریبه ی غول پیکر آنجا زندگی می کرد.آمده بود که قیمتی ترین چیز زندگیش را از کسی که هرگز نمی شناخت و ندیده بود پس بگیرد وقتی دوباره نفس اش را که در سینه حبس شده بود بیرون داد جلوی در واحد شش ایستاده بود و با انگشتش زنگ در را فشار می داد. در خانه باز شد. عطری مانند قهوه و کندر و عود ملایم از خانه بیرون زد.صدای قطعه موسیقی"فلوت جادویی" موتسارت شنیده میشد. همان مرد گنده با چهره ای متبسم پشت در ایستاده بود و از پشت شیشه ی قطور عینکش با چشمانی نافذ به او نگاه می کرد. داخل خانه همه چیز کامل بود. یک راهروی طولانی که اتاق را به مهمانخانه متصل می کرد و وسائل با دقت زیاد چیده شده بود، گلدانهای بنجامین با برگهای سبز و رگهای سفید مقابل پرده های توری در تقابل با رنگ سوخته ی چوبِ کتابخانه ای بود که دیوار شرقی اتاق را پوشانده بود و تعداد زیادی کتاب قطور ردیفِ قفسه هایش را پر کرده بودند. چوب راحتی های کرم ، همرنگ کتابخانه و چند قاب نقاشی با آبرنگ به دیوار سفید رنگ روحی گرمتر می داد آنجا توی مهمانخانه ی کوچک پریزاد طوری روی زمین نشسته بود که گویی مقابل محراب نشسته باشد و برقی در نگاهش بود که پری قبلا آن را ندیده بود . خانه معبدی کوچک بود. غریبه با فنجانی شیر و قهوه آمد و با گرمی و احترام او را تعارف به نشستن کرد. شبیه همه چیزهای داخل خانه خیلی زود ارتباط میان آنها رنگ آرامش و نزدیکی به خود گرفت.وقتی پری به خودش آمد، در قاب پنجره ی خانه ی مرد غریبه ایستاده بود و به خانه ی خودشان نگاه می کرد. همان مکانی که لحظاتی قبل توانسته بود از آن جا پریزاد را ببیند. چراغ اتاق پری روشن بود و پرده تکان می خورد عرقی سرد بر پیشانی او نشست . در پس غبار شیشه ها تیمور پشت پنجره ایستاده بود و به او نگاه میکرد و چهره اش خشم آلود و غضبناک بود.

*دیروز 8 امرداد 1388 در بهشت زهرا روز قشنگی بود.خیلی.فیلم را خودم گرفتم


باغ آلبالو

۵/۰۷/۱۳۸۸

باغ آلبالوی جلوی عمارت را که می بینم،سر می خورم به دوران کودکی.خنده ها.بازی ها.دعواهای الکی و آشتی های شیرین.کتک خوردن های مصلحتی از آقابزرگ.آقابزرگی که حالا فقط با مشتی از این خاطرات برای من زنده است.حالا این عمارت و این باغ آلبالوی پیر را کسی نیست که تر و خشک کند!.هم صحبت در و دیوار عمارت و درخت های باغ،برگ های زرد و خشکی شدند که پائیز هر سال روی هم می افتند و کسی نیست که آن ها را بسوزاند.حتی سیمین.دختر کوچولو و ریزه میزه ای که با مادرش در اتاقک کوچکی ته باغ زندگی می کردند.همبازی همیشگی ما.هم صحبت روزهای نوجوانی و شیطنت های همان روزها.هر وقت در این سال ها حرف از سیمین می شد به یک طریقی بحث را عوض می کرد مادرم.حالا که بعد از ماجراهای زیاد از حبس آزاد شدم،در و دیوار باغ با من غریبی می کنند.برگ ها هم حتی من را نمی شناسند.دیگر خبری از غروب های خنک تابستان نیست که دور حوض بدویم و بخندیم و بخندیم و بخندیم.اینجا غروب تابستانش هم داغ است.اینجا کسی منتظر من نبود.حتی سیمین..
*گاهی خاطرات سوخته و خاک گرفته هم دوست داشتنی می شوند.حتی اگر مزه سوختگی اش حالت را به هم بزند.

سلام

۵/۰۶/۱۳۸۸

سلام دوستان عزیزم.
به خاطر بعضی از مسائل و یک سری مشکلات شخصی نوشتن در بلاگفا را بوسیدم و گذاشتم کنار.خیلی خوشحالم که به خانواده بلاگر پیوستم.سعی می کنم اینبار بهتر از قبل بنویسم.

*من نتوانستم آرشیو بلاگفا را به اینجا منتقل کنم.آیا اصلا میشه؟راهی هست؟دوستانی که با بلاگر کار می کنند اگر کمک کنند ممنون میشم.